خبر ساز؛ آذربایجانشرقی_کتایون حمیدی: غلامرضا دعای زیر قرآن یادت رفته مادر؟ نکند با وحید گرم گرفتهای و دایی باجاوغلی یاد من نمیافتید؟ وحیدِ بیوفا نگفته چقدر دلتنگ توام؟ البته اگر اون دلتنگی سرش میشد که دنبال تو نمیدوید و دلتنگیهای من را چند برابر نمیکرد! آخر میدانی غلامرضا، هر وقت که دلم برایت تنگ میشد، یک دل سیر وحید را نگاه میکردم، عجیب شبیه تو بود! مامان جانم کجایید آخه؟ چرا سراغ مادر پیرتان را نمیگیرید؟ اینها نجواهای مادر غلامرضا جشنپور و مادربزرگ شهید وحید فرهنگی والاست.
به مناسبت ولادت حضرت زهرا(س) و روز تکریم مادران شهدا با خانم حمیده جشنپور مادر شهید وحید فرهنگی والا و مادرشان قرار یک گفتوگوی خودمونی را میگذارم؛ میدانم این خبر از آن دست خبرهایی که است که قرار است تا حل شوم بین مادرانههای این مادر و دختر.
ساعاتی با دو مادر و دختر که هر دو مادر شهیدند
سرمای سوزان تبریز تحمل کردنی نیست، سوز سرما تا استخوان میرود، با دستهای یخ بسته آیفون خانهشان را میزنم، بدون اینکه بپرسند کی هستی در باز میشود. طبقه سوم از یک ساختمان چهار طبقه.
همان ابتدا میگویم: اگر دزد بودم چی؟ چرا بدون اینکه بدانید پشت در چه کسی است در را باز میکنید؟ مادر شهید وحید فرهنگی لبخندی زده و میگوید: هر کسی که اینجا میآید میهمان وحید است و در خانه ما هم به روی همه باز است، بیا تو هوا سرده!
دور تا دور خانه پُر است از عکسهای وحید و چندتایی از عکسهای دایی وحید. خانهشان حس دارد، حسی مثل چایِ تازه دم اولِ صبح یا مثل عطرِ نان گرم! همینقدر حس خوب ساطع میشود.
مادربزرگ هم اینجاست، موهای سفیدش از لابلای روسریاش بیرون زده است، میگوید: دیگه پیر شدم، قبلا خیلی فعال بودم، حتی کارت بسیج هم دارم و زنان محله را جمع میکردم و به زیارت میبردم ولی الان از پس این موهای بیرون زده از روسری هم بر نمیآیم، دیدی موهایم بیرون است، اشاره کنی دخترم.
خانم جشنپور، مادر شهید فرهنگی میرود تا از چایی تازه دم کردهاش بریزد؛ میگویم مادر جان زحمت نکشید، من فقط نیم ساعت وقتتان را خواهم گرفت؛ با همان تُن صدای مهربانانهاش میگوید: از سرما آمدی، یک چایی میچسبد، چایی های دم کرده مادران شهید خیلی خوشمزه است، وحید هم خیلی دوست داشت.
دایی و خواهرزاده در یک نقش
مادربزرگ هم کنار عکس نوهاش نشست و همان طور که چادر خاکستری رنگش را روی سرش تنظیم میکند، میگوید: وقتی یک کاسه آب را پشت سر غلامرضا، پسرم ریختم، برگشت و نگاهم کرد و گفت که مادر قشنگم گریه نکن تصدقت! میروم تا راه کربلا را باز کنم و بتوانی به زیارت بروی، راست گفت پسرم، راه کربلا باز شد ولی غلامرضایم هرگز برنگشت و حتی بعد ۳۰ سال خواهرزادهاش هم راه دایی را رفت. وحید هم وقتی میخواست برود خیلی التماسش کردم تا نرود ولی تو فرودگاه بغلم کرد و تو گوشم گفت که مادربزرگ گریه نکن، میروم تا راه سوریه را باز کنم تا بتوانید به زیارت بروید.
با گوشه چادر اشک چشمانش را پاک کرده و ادامه میدهد: وحید که آن حرف را زد، انگار من را برق گرفت. تن و بدنم لرزید، عین داییاش حرف زد، به زانوهایم زدم، گفتم خدایا، انگار دیگه برگشتی نیست و این آخرین دیدارمان است.
صورتش را نزدیکتر کرده و با صدای آرامتری میگوید: وحید مدام میگفت که مادربزرگ من راه داییام را خواهم رفت، ولی من مدام میگفتم زبانت را گاز بگیر من دیگر طاقت دلتنگی دیگر ندارم! بشین سرجایت و کاری با هیچ چیزی نداشته باش.
از او میخواهم کمی هم در مورد پسرش غلامرضا بگوید:« غلامرضا دانشجو بود، قبل از جنگ تمام وقتش را در مسجد و خدمت به مردم صرف میکرد یعنی از تهیه بسته معیشتی و جهیزیه برای دختران بگیر تا برگزاری کلاسهای درسی و قرآنی در مسجد. اما وقتی جنگ شروع شد، دیگر دوام نیاورد و دانشگاه را رها کرده و راهی جبهه شد.
او ادامه میدهد: البته زمانی که غلامرضا به جبهه رفت، همسر و پسر بزرگترم هم در جبهه بودند؛ غلامرضا فرزند دوم من است و پشت سر اون، پسر سوم ام داوود هم در ۱۶ سالگی به جبهه رفت که الان بچهام شیمیایی است.
۴ ۱ نفر از یک خانواده در جبهه
میگویم یعنی همزمان ۴ نفر از یک خانواده در جبهه بودند؟ لبخندی زده و میگوید: البته بابای وحید هم در جبهه بود ولی آن زمان دامادمان نبود، اگر او را هم حساب کنیم، ۵ نفر میشود.
چند دفعهای محکم به سینهاش زده و میگوید: لای لای بالالاریم لای لای؛ محمدرضا پسر بزرگم که در جبهه بود، برای مرخصی و انجام کارهای اداری به تبریز آمد و در راه تصادف کرد و فوت شد، غلامرضا هم که همیشه به من دلداری میداد و میگفت که مادر اصلا گریه نکنی، ما وقتی تیر میخوریم هیچ دردی ندارد پس اگر اتفاقی افتاد، گریه نکن؛ به خاطر همین وقتی خبر شهادتش را شنیدم از درون فریاد زدم ولی خم به ابرو نیاوردم، آخر به غلامرضا قول داده بودم. داوود پسر سوم ام را هم که گفتم، شیمیایی شد.
بلند شده و عکس سه تایی دایی و خواهرزاده را با خود آورد، به چشمان نیمه بسته غلامرضا اشاره میکند:«غلامرضا غواص بود، اینجا هم دقیقا لحظهای است که از داخل آب بیرون آمده و عکاس عکسش را گرفته است. این روزها سالگرد شهادتش است؛ اون در ۱۹ دی سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیده است».
مادربزرگ چشمانی مهربان دارد، حتی اگر سکوت هم کند، چشم هایش پُر است از حرف؛ او مملو از مادرانههای ندیدنی و ناگفتنی است.
چادرش روی شانهاش افتاده و اطمینان خاطر میدهم که اگر عکسی بگیرم، حتما قبلش خبر دهم، لبخندی زده و به حرفهایش ادامه میدهد:«آخه میدونی چیه؟ جای غلامرضا خالیست، از بس که به حجاب علاقه داشت. خصوصیات وحید هم عین داییاش بود. عین دو سیبی بودند که از وسط نصف کردهاند؛ وحید هم عین غلامرضا نماز اول وقت میخواند، دست نیازمندها را میگرفت؛ وحید وقتی گُم میشد در دو جا میتوانستی پیدایش کنی یا مسجد یا گلزار شهدا.
در همین حین مادر شهید فرهنگی والا با سینی پُر از چایی و ظرفی از میوههای زمستانی وارد پذیرایی میشود و با تبسم همیشگی که روی لب دارد میگوید: همسرم رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مدافع حرم بود؛ با داداش غلامرضا هم رفاقت دیرینهای داشت؛ زمانی که داداش غلامرضا شهید شد من کلاس پنجم بودم، چیز زیادی یادم نمیآید جز نماز اول وقتش، بوی همیشه خوبش و دادن پول تو جیبی به من. عین وحید؛ وحید هم همیشه بوی خوب میداد، خیلی به عطر هزینه میکرد؛ حتی یک عطرفروشی مخصوص در مشهد داشت که بعد از شهادتش به آنجا رفتیم و عطرفروشی وحید را شناخت و وقتی خبر شهادتش را شنید، خیلی گریه کرد.
او ادامه میدهد: وقتی همسرم از خاطرات جنگ با برادرم به وحید تعریف میکرد، وحید فقط میگفت که حیف جای من خالی بود، کاش من هم بودم و سه تایی در جبهه بودیم.
به اینجای حرفهایش که میرسد، چند دفعهای روی زانوی خود زده و میگوید: قربون شکل ماهت بشم؛ وقتی نماز میخواندم، زودی میومد و سرش را روی پاهایم میگذاشت، کمی دست روی سر و محاسنش میکشیدم و اون از من میخواست تا دعا کنم شهید شود، آن زمان به خیال خام خود میگفتم که جنگی نیست که وحید هم شهید شود.
آه بلندی کشیده و ادامه میدهد:« چه میدانستم وحید برگزیده است، اغراق نمیکنم ولی واقعا برگزیده بود؛ همه شهدا برگزیده هستند؛ مثلا اصلا نه بهش یاد داده بودیم و نه زوری کرده بودیم ولی زمانی که دانش آموز بود، روزه میگرفت، نمازش نه تنها قضا نمیشد بلکه همیشه اول وقت هم میخواند.
دامادی که راهی جبهه شد
دوباره به زانویش زده و میگوید: قربان چشمهایت مادر! زمانی که مدافع حرم اعزام میشد، پدرش راهی شد، اما وحید تلاش میکرد تا پدرش را منصرف کند و او به جایش برود. اما اجازه نمیدادند که از یک خانواده دو نفر در جبهه باشد؛ من هم آن زمان دلم رضا نداشت که وحید برود و هر وقت از من میخواست تا اجازه دهم به جبهه برود، میگفتم نه لازم نکرده است. حتی وقتی پدرش برای مرخصی آمد با هم نقشه کشیدیم تا وحید را سروسامان دهیم بلکه بیخیال جبهه رفتن شود، همین کار را هم کردیم ولی دو ماهی از آغاز زندگی مشترکش نگذشته بود که به جبهه رفت و شهید شد.
او ادامه میدهد: وحید دقیقا روز تولدش به سوریه اعزام شد، یک روز مانده به رفتنش در خانه یک تولدی برایش گرفتیم و همه با هم عکس گرفتیم، به طور عجیبی دوست داشت تا با همه عکس بگیرد.
از مادرانههایش با وحید هم میپرسم، دوباره قربان صدقهاش میرود:« وحید عشق موتور و عطر و برچسب عکسهای مقام معظم رهبری بود، که همه عکسهای جمعآوری کردهاش را در این چند سال بعد از شهادتش تقسیم کردم، عطرهایش را هم به این و اون دادم، عطرهایی که وحید برایشان خمس پرداخت میکرد. موتور هم که عشقش بود، وقتی راهپیمایی میشد موتورش را برق میانداخت و پرچم و عکس رهبری را به آن میزد، هر زمان که راهپیمایی است، دلم برایش بیشتر تنگ میشود.
او ادامه میدهد: وحید خیلی شوخ طبع بود و هر جمعی که میرفت همه را مجذوب خودش میکرد؛ شلوغ بود و وقتی گواهینامه نداشت هر از گاهی بدون اجازه باباش ماشین را بدون اینکه روشن کند، از پارکینگ بیرون میآورد.
او به تماس آخرش با وحید هم اشاره میکند: آن روزها به طور عجیبی در دلم آشوب بود، انگار رخت در دلم میشستند؛ چند روزی به اربعین حسینی مانده بود، قرار بود تا برادرم و چند نفر دیگر از فک و فامیل به پیاده روی اربعین بروند، من هم دلم میخواست تا بروم ولی بابای وحید قبول نمیکرد تا اینکه یکهو راضی شد و همه کارهای ویزا را انجام دادیم، چند روزی مانده به آغاز سفرمان وحید تماس گرفت، به او گفتم مادر راهی کربلام، میخواهی سمیه، همسرت را هم با خود ببرم که گفت نه مامان، میخواهم اولین بار با خودم برود. اما دقیقا یک روز مانده به راهی شدنمان دوباره زنگ زد و با یک صدایی که همین الان هم در گوشم هست به من گفت که مامان کاش سمیه را هم میبردید، من فکر نکنم که بتوانم او را با خودم به کربلا ببرم. الهی بمیرم برایت.
ناخودآگاه در حرم امام علی(ع) شهادت پسرم را خواستم
مادر وحید از آن روز میگوید: روزی که وحید شهید شد، من و پدرش در مسیر نجف به کربلا بودیم، همان طور که گفتم دلم به شدت آشوب بود، حتی یادم است وقتی به زیارت امیرالمومنین(ع) رفتم، ناخودآگاه رو به سمت ضریح کرده و گفتم، خدایا پسرم را به آرزویش برسان. انگار این حرف را کسی در دهانم گذاشت. نگو آن لحظه وحید در بیمارستان ادلب بود.
او ادامه میدهد: خلاصه، در مسیر نجف به کربلا بودیم که یکی با همسرم تماس گرفت، حاج آقا کمی از من دورتر شد، مدام سرش را تکان میداد، انگار یک سطل آب روی سرش خالی کردند، خیس عرق بود. چهرهاش کامل قرمز شده بود؛ تلفن را قطع کرد و لنگان لنگان به سمت من آمد، گفتم حاجی چیزی شده؟ لبخند تلخی زد و گفت که نه! انگار کمی حال مادرم خراب است، برادرم از کربلا ماشین گرفته و دنبال ما می آید، تا برگردیم؛ گفتم ولی چند کیلومتر به کربلا راه است حتما باید برگردیم که تاکیدا گفت حتما باید برگردیم، در راه هم مدام برای من غذا و آب می خرید، مدام ازم میخواست تا بخوابم و میگفت کار زیادی داری، خیلی تعجب کرده بودم که در نهایت اصرار کردم که حتما باید بگوید که چه اتفاقی افتاده است. بالاخره سرریز شد، گفت: مادر شهید شدی! وحید شهید شد.
به اینجای حرفهایش که میرسد بغضاش میترکد، مادربزرگ به کمکش می آید: « آن روز پسر کوچکم قادر با من تماس گرفت و من آن روز زنان محله را برای زیارت امامزاده سید محمد آقا برده بودم، گفت مامان کجایی و کِی میرسی؟ گفتم مادر تو راهیم و کمی مانده تا برسیم. تلفن را قطع کرد، فکرم به هزار جا رفته بود جز وحید. به خانه رسیدم و قادر تا من را دید زد زیر گریه! تکانش دادم و گفتم چه شده؟ فکر میکردم نهایت یکی تصادف کرده باشد که گفت: مادر جان، وحید شهید شد.
مادربزرگ دیگر نمیتواند ادامه دهد، گریه امانش نمیدهد، دوباره لالایی برای نوهاش میخواند و تکرار میکند: وحید من که به تو گفته بودم دیگر طاقت دوری تو را ندارم.
ماجرای اولین و آخرین هدیه روز مادر
مادر وحید بوسهای بر عکس پسرش زده و میگوید: گاهی وقتها خانه پر میشود از بوی وحید، اوایل عجیب بود ولی بعدها فهمیدم که پسرم سری به مادرش میزند؛ الان هر وقت بویش میآید میگویم سلام گل پسرم، خوش آمدی، صفا به خانه آوردی. میدانم روز مادر هم خواهد آمد تا من را غرق بویاش کند.
او ادامه میدهد: یادم است که گفتی مصاحبه برای روز مادر است، وحید آخرین دفعه برایم یک شکلات خوری خریده بود، آن روز با همسرش آمد، ولی اولین کادوی روز مادرش را هیچ وقت فراموش نمیکنم، با خواهرش پولهایشان را جمع کرده و به همسایه طبقه بالایی داده بودند، اون هم برام یک روسری خریده بود. طفلیها همین کار را در روز پدر هم کرده بودند ولی کادو را یک موتوری دزیده بود به خاطر همین مجبور شدند تا باز هم پول گذاشته و کادو بخرند.
از هر دو مادر میپرسم اگر زنگ خانه به صدا در بیاید و دایی و خواهرزاده وارد خانه شوند چه میکنید؟ مادر غلامرضا میگوید: قربان قدمهایشم میشوم، دستهایش را میبوسم، صورتاش را میبوسم حتما که الان اگر بیاید موهای سفیدی لابلای موهای مشکیاش به چشم خواهد خورد، حتما که الان مردی برای خودش شده بود.
اما مادر شهید فرهنگی والا میگوید: دعای هر مادری عاقبت بخیری فرزندش است و من هم میدانم که وحید عاقبت بخیر شده است، اما اگر اشکی میریزم و دلتنگی میکنم بگذارید به پای مادرانگی ام.
صدایش را آرامتر میکند:« خدا را خوش نمی آید ولی گاها به خدا میگم که چی میشه وحید را برگردانی؟ بعد دوباره قیافه وحید جلوی چشمم میآید که انگار از این خواستهام ناراحت است! اما اگر دوباره فرصت زندگی با وحید را داشتم بیشتر با او وقت صرف میکردم؛ آن زمانها جوان بودم و دوست داشتم تا به کلاسهای هنری بروم به خاطر همین برخی روزها وحید و وحیده را تنها میگذاشتم، اگر دوباره به گذشته برگردم، دیگر به هیچ کلاسی نمیروم و خودم را به وحید گره میزنم.
او ادامه میدهد: خیلی وقتها دلم شور میزد و به وحید زنگ میزدم و متوجه میشد که دلم شور میزند به خاطر همین زود به خانه میآمد و چرخی در خانه میزد تا دلشورهام برطرف شود.
آهی از روی دلتنگی کشیده و به حرفهایش ادامه میدهد: همیشه به من میگفت که میبینی مادر صادق عدالت اکبری در روز تشییع پیکرش چه خوب صحبت کرد؟ من هم اگر شهید شوم یک متن برایت مینویسم تا تو هم آن را بگویی! طفلی همچنین متنی ننوشت ولی باباش میگوید که وقتی روی سن رفتم تا صحبت کنم چشمام به بنرش افتاد، نگاهم میکرد و انگار واو به واو کلمات را به من میگفت و من هم تکرار میکردم.
مادر شهید غلامرضا جشنپور قندان را به سمت من گرفته و میگوید: دیدی گفتیم که حرفهایمان بیش از نیم ساعت خواهد شد، مگر میشود با مادر شهدا همکلام شوی و فقط نیم ساعت طول بکشد؟ مادران شهدا خیلی حرف برای گفتن دارند مادر.
الان که اینها را مینویسم، جلوی ضریح امام رضا(ع) نشسته و به صدای ضبط شده رکوردر گوش میدهم و و از سر خط مینویسم: مادرانههای مادر دختری، نجواهای مادرانه، خواهرانه و مادرانه، روزت مبارک مادر شهید.
پایان متن/۶۰۰۲۷